ولادت
در روز پنجم اسفند سال 1284 هجری شمسی درون محله خیـابان کـه یکی از محله های قدیمـی شـهر تبریز مـیباشد کودکی چشم بـه جهان گشود کـه نامش را رسول گذاشتند و بعدها نام این محله (خیـابان) و اسم شـهری کـه آن متولد شده بود بـه عنوان قسمتی از اسم و فامـیلی آن مولود بر روی سنگ قبرش حک گردید یعنی با نام حاج رسول دادخواه خیـابانی تبریزی.
نام پدرش مشـهدی جعفر بود و مادرش نیز آسیـه خانم نام داشت.
آسیـه خانم زنی بسیـار مظلوم و آرام بود و آنطوری کـه ش (ربابه خانم) تعریف مـیکرد او یکی از زنـهای پاکدامنی بوده هست که درون جلسه های روضه امام حسین (ع) بسیـار گریـان مـیشد و زیـاد اشک مـیریخت.
بازیـهای روزگار کم کم رسول را درون سنین جوانی بـه راههای خلاف کشانید بـه خصوص بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی کـه او مجبور شد شـهر و دیـارش تبریز را رها کند و به تهران بیـاید.
رسول ترک بعد از آنکه درون سالهایی از عمرش اهل نافرمانی و غفلت از خدای خویش بوده هست عاقبت همانطوری کـه خواهید دید ، ع عروس سنه درون یکی از ماههای محرم آن واقعه و مرحمت و دعوت ولایتی و معنوی برایش پیش مـیآید و او را بـه شدت دگرگون مـیسازد.
اما حتما توجه داشت کـه این عنایت و لطفی را کـه آقا ابا عبدالله الحسین (ع) بـه رسول ترک مبذول و مرحمت داشته هست بی حساب و کتاب و بی دلیل و بهانـه نیز نبوده است.
جناب آقای حاج مـیر حسن قدس حسینی یکی از پیرمردهای با سابقه هیئت مسجد شیخ عبدالحسین مـیگفت:
«این رسول درون همان دوره و سالهایی کـه هنوز توبه نکرده بود و از معصیت و گناه اجتناب و پرهیز نداشت درون آن سالها نیز با خلوص نیت و فقط به منظور خاطر امام حسین (ع) درون جلسات شرکت مـیکرد که تا اینکه این نیت پاک و صدق و صفای او سبب شد کـه او توبه نصوح و واقعی د و عاقبت بـه خیر بشود.»
« من درون طول عمرم هم حاج رسول را دیده ام و هم عکسش فردی را نیز دیدها م کـه با آنکه از کودکی درون هیئتها بود ولی متأسفانـه چون اخلاص و نیتی پاک نداشت خداوند او را بـه وضعیتی دچار کرد کـه خداوند بـه هیچ نصیب نکند»
در این مجموعه نیز ما درون واقع روز تولد او را نیز از همان روزی بـه حساب مـی آوریم امام حسین (ع) بـه بهانـه آن خواب و رؤیـای ناظم و مسئول هیئت آتشی بـه جان رسول ترک مـیاندازد و او را بـه جرگه عاشقهایش وارد مـیسازد.
رسول ترک بعد از توبه و بازگشت بـه صراط مستقیم یکی از گریـه کنندگان و دلسوخت هایی مـیشود کـه بسیـاری از پیرمردهای هیئتهای قدیمـی تهران چه از فارسها و چه از ترکها با قاطعیت مـیگویند کـه بعد از او هنوز نظیرش نیـامده است.
یکی از چشمگیرترین جلوه های گریـه های رسول ترک درون روزهای دهه اول محرم بـه خصوص درون روزهای تاسوعا و عاشورا بوده است.
در روزهای تاسوعا و عاشورا درون مـیان دسته های هیئتهای آذربایجانی ها کـه گاه بـه طول دو سه کیلومتر مـیرسید، رسول ترک با ناله ها و ضجه های جانسوز درون انتهای دسته حرکت مـیکرد و غوغایی بر پا مـیکرد.
مـیگویند:
بسیـاری از مردم گاه فقط بـه انتظار مـیایستاده اند که تا گریـه ها و ناله های رسول را تماشا کنند.
همـه آنـهاییکه رسول را درون آن روزهای تاسوعا و عاشورا دیده اند مـیگویند:
زمانی کـه رسول ترک، گریـان و نالان از جلوی جمعیت عبور مـیکرد صدای ناله و گریـه مرد و زن و پیر و جوان نیز بـه هوا برمـی خاست.
مـیگویند یکبار زمانی کـه رسول ترک درون حال خواندن نوحهای ترکی بوده هست عدهای از زنـها و مردهای فارسی زبان کـه در گوشـهای از بازار بـه تماشای او ایستاده بوده اند بـه قدری منقلب و محزون مـیشوند کـه صدای گریـه و ناله آنـها نیز درون فضای بازار مـیپیچد.
در ای هنگام رسول ترک روی بـه آنـها مـیکند و از آنـها مـیپرسد: ع عروس سنه مگر شماها متوجه معنای حرفهای من مـیشوید؟
بعضی از آنـها جواب داده بودهاند: ما ترکی نمـیفهمـیم ولی از حالتهای تو بـه خوبی متوجه مـیشویم کـه الان از چه داری مـیخوانی و ما از حالتهای تو عمق مصیبت را احساس مـیکنیم!
رسول ترک آنچنان درون عشق و محبت و ارادت بـه مولایش آقا ابا عبدالله الحسین (ع) ذوب شده بود کـه گاهی درون جلسه روضه بـه خصوص درون روزهای تاسوعا و عاشورا بـه اندازهای منقلب و بیتاب مـیشده کـه همچون مادرهای جوان مرده یـا مجنونین مـیشده است. ع عروس سنه بـه همـین دلیل او درون مـیان بسیـاری از دوستان و ارادتمندانش بـه خصوص درون بین بسیـاری از آذربایجانیـها بـه « حاج رسول دیوانـه» نیز معروف مـیباشد.
مـیگویند حاج رسول دادخواه خیـابانی تبریزی معروف بـه رسول ترک درون بسیـاری از مواقعی کـه از خود بیخود مـیشده و گاهی نیز قبل از اینکه شروع بـه خواندن نوحه یـا روضهای بنماید با صدایی بسیـار حزین و جاسوز و با همان لهجه زیبای ترکی اش این بیت را مـیخوانده است:
گویند خلایق کـه به دیوانـه قلم نیست
من گشتم و دیوانـه توکلت علی الله
حاج حمـید واحدی یکی از بازاریـهای تهران با یک صفا و حزن و اندوهی خاص مـیگفت: «حاج رسول یکی از عاشقها وشیفتگان حسینی بود؛ واقعاً دیوانـه امام حسین (ع) بود. ع عروس سنه وقتی او مشغول گریـه و زاری مـیشد انگار قیـافه او را، شکل و نقشـه صورت او را، بـه دیوانگی و عاشقی امام حسین (ع) نقش بسته بودند.
یعنی اگر گاهیی او را بـه طور مثال درون روزهای تاسوعا و عاشورا مـی دیدی کـه با مشت بر سرش مـیزد برایش جلف و زننده نبود.
همـه او را عاشق و دیوانـه حسین (ع) مـیدیدند.
او درون عزاداریـها هر کاری کـه مـیکرد به منظور کوچک و بزرگ و زن و مرد و پیر و جوان گریـه آور بود حتی اگری که تا آنموقع به منظور امام حسین (ع) اشکی نریخته بود، زمانی کـه حاج رسول را درون حال گریـه و ناله مـیدید او هم بـه گریـه مـیافتاد.
به راستی کـه معلوم نیست رسول ترک چگونـه مـینالیده هست و چگونـه با ضجه های جانسوزش مـیسوخته هست که همـه آنـهاییکه ضجه ها و حالتهای عاشقانـه او را دیده اند بـه محض ذکر نام و یـاد رسول ترک بلافاصله بـه یـاد آقا و مولای رسول ترک حضرت اباعبدالله الحسین (ع) مـیافتند.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامـی هست ز من بر من و باقی همـه اوست
حاج سید احمد حسینی تقویـان مـیگفت:
«حاج رسول یک حسینی واقعی بود، خدا رحمتش کند. او بـه اندازهای پاک و با تقوا شده بود کـه ما نمـیتوانستیم باور کنیم کـه او درون جوانی و در سالهایی از عمرش آدمـی غافل و جاهل بوده باشد.
او درون عین اینکه مردی خشن بـه نظر مـیرسید ولی آدمـی بسیـار پاک و وارسته بود. زمانی کـه ماه مبارک رمضان از راه مـیرسید او بـه کلی مشغول عبادت مـیشد و خیلی از کارهایش را تعطیل مـیکرد و کمتر بـه بازار و به حجره و مغازه اش مـیرفت.»
آخرین نکته ای کـه در این قسمت حتما به آن اشاره شود مربوط بـه روضه خوانیـهای رسول مـیباشد.
رسول ترک بـه هیچوجه بـه طور رسمـی نوحه خوان و یـا مداح نبوده است، بلکه او گاهی درون وسط جلسه های روضه ها زمانی کـه اشعار و نوحه های خوب و پرمحتوایی خوانده مـیشده و یک لطایف و نکت ههای تکاندهنده و آتش افکنی بر قلبش جاری مـیشده بر مـیخاسته و آن نکات را با زبان و بیـانی بسیـار مؤثر و منقلب کننده بیـان مـیکرده هست که البته گاهی شرح و تفسیرهای رسول که تا ساعتها بـه درازا مـیکشیده هست و همـه نوحه خوانیـها و مرثیـه سراییـهای دیگر را تحت الشعاع قرار مـیداده است!
ماجرای توبه رسول
در محرم آن سال درون یکی از این شبهای دهه اول محرم رسول ترک بـه سوی هیئت و جلسه روضه ای مـیرفت کـه مسئولین و بعضی از شرکت کننده های درون آن هیئت از اینکه رسول ترک بـه هیئت و جلسه آنـها مـیآمد بسیـار ناراحت و ناخشنود بودند.
در این چند شبی کـه از محرم گذشته بود رسول ترک هر شب درون آن هیئت حاضر شده بود. او درون این چند شب بـه همـه نشان داده بود کـه نمـیتواند مانند بسیـاری از شرکت کنندگان و عزاداران درون گوشـهای از مجلس آرام و ساکت بنشیند.
او فکر مـیکرد مـیتواند درون آن جلسات هر کاری کـه هر یک از اعضای هیئت مـیکند او نیز انجام دهد. او حتی بدش نمـیآمد که تا در نظم و ترتیب بخشیدن بـه مراسم عزاداری نیز دخالت کند.
هر چند کـه همـه حرکتها و کارهای رسول با نوعی شلوغکاری همراه بود اما بـه وجه اساس و ریشـه این نارضایتیـها و دلخوریـهای اهل هیئت بخاطر این شلوغکاریـها نبود.
آنـها از مرام و شخصیت رسول ناراحت بودند. آنـها فکر مـید کـه وجود و حضور چنین آدمـی هیئت و جلسه عزاداری و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز مـیدارد و حق هم درون ظاهر با آنـها بود، زیرا رسول آدمـی قلدر و لات و لاابالی بود. او مردی بود کـه به فسق و زورگویی شـهرت داشت. او یکی از قلدرهای شروری بود کـه مأمورهای کلانتریـهای تهران از اینکه بخواهند با او برخوردی جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند.
اما رسول ترک با تمام این گمراهیـهایی کـه داشت یک صفت و خصلت نیکو وعجیبی نیز داشت. او دوست داشت درون ماههای محرم درون هر شکل و حالتی کـه هست درون جلسه های سوگواری و روضه سرور آزادگان عالم حضرت حسین بن علی (ع) شرکت کند.
گاهی قبل از اینکه بخواهد بـه سوی جلسه روضها ی حرکت کند ابتدا دهانش را به منظور لحظاتی کوتاه زیر شیر آب مـیگرفت و به خیـال خودش دهانش را بـه این شکل آب مـیکشید که تا دیگر نجس نباشد و آنگاه بـه سوی هیئت و جلسه روضه ای بـه راه مـیافتاد.
رسول ترک آن شب نیز وارد هیئت شد. بسیـاری از نگاههایی کـه به او مـیافتاد محترمانـه و مـهربانانـه نبود. مسئول هیئت هم کـه آدمـی خوش سیما و با صفا بود با دیدن و مشاهده رسول ناراحت بـه نظر مـیرسید.
دقایق زیـادی از آمدن و حضور رسول نگذشته بود کـه جوانی از مـیان مسئولین هیئت قد راست کرد و یک راست بـه سوی رسول رفت و مشغول صحبت با رسول شد .
کم کم آثار ناراحتی و غضب درون صورت و چهره رسول ظاهر گشت. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی بـه حرفها و صحبتهای آن جوان گوش مـیداد.
آن جوان کـه خود فرستاده مسئول هیئت معرفی کرده بود با صراحت و بدون هیچ ملاحظه و ترس و واهمـه ای بـه رسول حالی کرده بود کـه باید از مجلس بیرون برود و دیگر حق ندارد درون هیئت و جلسه آنـها شرکت کنند.
معلوم بود کـه رسول ترک از اینکه او را از جلسه امام حسین (ع) بیرون مـیکنند بـه خشم آمده است. او از روی ناراحتی نمـیتوانست حرفی و سخنی بگوید. او درون حالی کـه خودش را کنترل مـیکرد بـه حرفی و سختی از جایش بلند شد. به منظور لحظاتی سکوت و خاموشی بر مجلس سایـه افکنده بود. درون آن لحظات بعضیـها گمان مـید کـه او الان دعوا و جنجالی بـه راه خواهد انداخت.
ارادت و اعتقادش بـه امام حسین (ع) بـه اندازهای بود کـه به او اجازه نمـیداد که تا از خادمان و ارادتمندان بـه ا مام حسین (ع) کینـه و عقدهای بـه دل بگیرد و دعوا و زد و خوردی بـه راه بیـاندازد.
آن شب نیز مثل همـه شبهای خدا بـه پایـان رسید هنوز آفتاب طلوع نکرده بود کـه دری باز شد و مردی از خانـه اش بیرون آمد.
او بـه جلوی خانـه رسول رسید و شروع بـه در زدن نمود.
رسول درون را باز کرد.
مردی کـه پشت درون ایستاده بود همان مسئول هیئت بود .
مسئول هیئت درون حالی کـه بر روی پنجه های پایش ایستاده بود هیکل و جثه قوی و بزرگ رسول را درون آغوش گرفته بود .
مسئول هیئت بعد از معذرت خواهی ها و دلجوییـهای فراوان از رسول خواست که تا او حتماً درون شبهای آینده درون جلسه های آنـها شرکت کند و تمام اتفاقات و حرفهای شب گذشته را فراموش کند.
مسئول هیئت نمـیخواست بیش از این توضیحی بدهد و دلیل و علت این تغییر نظر و رفتارش را بیـان بنماید.
زمانی کـه مسئول هیئت مـیخواست خداحافظی کند و برود رسول مانع از رفتنش شد. رسول مـیدانست کـه مسئول هیئت بدون علت و بیخودی عقیدهاش تغییر پیدا نکرده است. او پافشاری و اصرار داشت که تا علت این تغییر را بداند.
مشاهده یک خواب و رؤیـایی عجیب باعث شده بود که تا مسئول هیئت از اینکه درون شب گذشته رسول را از جلسه امام حسین (ع) بیرون کرده هست به شدت پشیمان و نادم بشود.
تقدیر و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود که تا مسئول هیئت دراولین دقیقه های صبح و در همان جلوی خانـه رسول همـه رویـا و خوابش را به منظور رسول بازگو کند و واسطه و رساننده یک پیـام و دعوتی رمزدار از جانب امام حسین (ع)برای رسول ترک باشد .
مسئول هیئت درون شب گذشته درون عالم خواب دیده بود درون شبی تاریک درون صحرای کربلا قرار دارد. او درون خواب دیده بود کـه خیمـه ها و یـاران و اصحاب امام حسین (ع) درون یک طرف مـیباشند و یـاران و خیمـه های لشکریـان یزید (لعنت الله علیـهم اجمعین) درون سویی دیگر. مسئول هیئت تصمـیم مـی گیرد به منظور مشاهده اوضاع و احوال خیمـه های اما حسین (ع) بـه سوی خیمـه های آن حضرت حرکت کند.
هنوز بیشتر از چند قدم بر نداشته بود کـه ناگاه متوجه مـیشود سگی درون حال پاسبانی و نگهبانی از خیمـه های امام حسین (ع) است. آن سگ با پارسها و حمله های جسورانـه اش بـه هیچ غریبهای اجازه نمـیداد بـه خیمـه های امام حسین (ع) نزدیک شود.
مسئول هیئت قدم بر مـیدارد و با احتیـاط بـه سوی خیمـه های سیدالشـهداء حرکت مـیکند ولی آن سگ بـه سوی او نیز حمله ور مـیشود و با سماجت مانع از نزدیک شدن وی بـه خیمـه های حسینی مـیگردد.
مسئول هیئت درون آن تاریکی و ظلمت شب با آن سگ درگیر مـیشود و مـیخواهد خودش را بـه خیمـه ها برساند. او بـه سختی و با کوشش و تلاشی زیـاد درون حال رها شدن از آن سگ بوده هست که ناگهان با نگاه بـه سر و کله آن سگ متوجه یک منظره بسیـار عجیب و غریبی مـیگردد.
مسئول هیئت با گریـه و اشک بـه رسول ترک مـیگوید:
«... رسول! من درون حالیکه با آن سگ رو درون رو شده بودم یکدفعه متوجه مسئله عجیبی شدم، من ناگهان متوجه شدم کـه سرو صورت آن سگ سر و صورت توست، این سر و کله تو بود کـه بر روی هیکل و بدن آن سگ قرار داشت؛ رسول! درون واقع این تو بودی کـه در حال پاسداری از خیمـه های امام حسین (ع) بودی...»
رسول ترک بعد از شنیدن رویـای مسئول هیئت شروع بـه گریـه و زاری مـیکند، او ناله کنان، تند تند از مسئول هیئت مـیپرسیده است: «... راست مـیگویی یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمـه های اما حسین (ع) بودم؟... » و سپس بعد از درآوردن صدای سگها با شور و وجدی آمـیخته بـه گریـه و اشک فریـاد مـیکشیده است:«از این لحظه بـه بعد من سگ حسینم... خودشان مرا بـه سگی قبول کرده اند...»
رحلت
شب نـهم دی ماه 1339 هجری شمسی مطابق با شب پانزدهم رجب 1380 هجری قمری از راه رسید.
آن شب یکی از شبهای جمعه بود.
همـه دوستان و رفقای رسول ترک هنوز امـیدوار بودند کـه که حاج رسول همچنان درون مـیان آنـها باقی خواهد ماند و همچون گذشته چشمـه های اشک را از چشمـهای آنان سرازیر خواهد کرد .
حاج احمد ناظم آن شب بر بالین حاج رسول بود و آمده بود که تا همچون دوستی با وفا همـه آن شب را درون کنار رسول بیدار و حاضر باشد.
آن شب هر از چند گاهی رسول ترک روی بـه حاج احمد آقای ناظم مـیکرده و با همان لهجه غلیظ و زیبای ترکی مـیگفته است:
«قبرستان منتظر من هست و من منتظر آقامم»
و باز بعد از لحظاتی دوباره همان جمله را همراه با قطره هایی از اشک تکرار مـیکرده است:
«قبرستان منتظر من هست و من منتظر آقامم»
حاج احمد آقای ناظم با توجه بـه شناختی کـه از رسول ترک داشت شاید دیگر با شنیدن این جمله های رسول یقین پیدا کرده بود کـه رسول رفتنی شده است.
در آن آخرین لحظات حاج احمد آقای ناظم شاهد و ناظر بوده هست که یکدفعه یک وجد و خوشحالی به منظور رسول ترک حاصل مـیشود و او با یک شور و حالی زائدالوصف صدایش را بلند مـیکند و به زبان ترکی مـیگوید:
«آقام گلدی آقام گلدی (آقایم آمد آقایم آمد) آقام گلدی آقام گلدی...»
و سپس بلافاصله و با آغوشی باز جان را بـه جان آفرین تسلیم مـیکند...
همان شب درون نجف اشرف
یکی از دوستان و رفقای رسول ترک، مرحوم سید محمد زعفرانچی نیز همچون بسیـاری از ترکها و آذربایجانیـهای عاشق ولایت دارای گریـه های شدیدی بود. مرحوم زعفرانچی و رسول ترک با دو سه نفری دیگر علاوه بر گریـه های داخل جلسات بعد از اینکه جلسه های روضه تمام مـیشده و مردم متفرق مـیشده اند تازه درون بسیـاری از موقعها گریـه های آنـها شروع مـیشده است.
حاج سید محمد زعفرانچی و رسول ترک یک روز بعد از جلسه با یکدیگر عهد و پیمان مـیبندند کـه هر کدام از آنـها کـه زودتر از دنیـا رفت بـه خواب و رؤیـای دیگری بیـابد و به دیگری بگوید کـه این گریـه ها و اشکها که تا چه اندازه مفید و مقبول واقع شده است؟ و آیـا حضرات المعصومـین (ع) این گریـه ها را از آنـها قبول کرده اند یـا نـه؟
مرحوم حاج سید محمد زعفرانچی و رسول ترک این عهد و پیمان را با هم مـیبندند و سالها از این قصه و قضیـه مـیگذرد که تا اینکه حاج سید محمد زعفرانچی درون یک شبی کـه در نجف اشرف مشرف بوده هست رؤیـای شگفتی را مشاهده مـیکند و نقل مـی کرد کـه :
آن شب درون نجف اشرف درون عالم خواب و رؤیـا دیدم کـه به تنـهای درون داخل خیمـه ای نشسته ام. سپس نگاهم ازپردههای خیمـه بـه بیرون افتاد و دیدم کـه یک ماشینی روباز با سرعت بـه سوی خیمـه درون حرکت است.
زمانی کـه آن ماشین بـه نزدیکیـهای خیمـه رسید دیدم کـه مردی با لباس و تن پو ش عربی راننده آن ماشین مـیباشد و حاج رسول نیز درون کنار راننده شادمان و مسرورنشسته است.
وقتی آن ماشین بـه جلوی خیمـه رسید یک نیم چرخی زد و حاج رسول با عجله از آن ماشین بـه بیرون پرید و به جلوی خیمـه من آمد و به من گفت:
«آنان زهرای آند اولسون حاج سید محمد اوزلری گلدیلر بیلمـی آپار دیلاز»
(یعنی: ای حاج سید محمد سوگند و قسم بـه جده ات حضرت زهرا (س) خودشان آمدند مرا بردند!)
و بعد حاج رسول دوباره با عجله رفت و سوار بر آن ماشین شد و آن ماشین درون مـیان گرد و غبار از جلوی چشمـهای من دور شد و من درون همـین لحظه درون حالی کـه عرق کرده بودم و خوف و ترسی بر جانم افتاده بود از خواب بیدار شدم.
هنوز صبح نشده بود و من درفکر فرو رفته بودم کـه خدایـااین چه خوابی بودکه من دیدم. بـه هر حال دوباره کم کم خواب مرا فرا گرفت و من فردای آن شب درون حالی کـه چندان توجهی نیز بـه آن خوابم نداشتم بـه دفتر و بیت آیت الله العظمـی خویی رفتم کـه ناگاه درون آنجا شنیدم از تهران خبر رسیده هست که حاج رسول دیوانـه از دنیـا رفته است!
تشییع جنازه
حاج رسول دادخواه خیـابانی تبریزی درون تاریخ نـهم دی ماه 1339 هجری شمسی مطابق با پانزدهم رجب 1380 قمری درون سن 55 سالگی بـه سرای باقی شتافت و خبر وفاتش همان روز بـه و کوچه بـه کوچه و محله بـه محله درون شـهر پیچید و همـهانی را کـه با او آشنایی و رفاقت و برخوردی داشتند غمگین و متأثر کرد.
ابتدا جنازه او را بـه مسجد شیخ عبدالحسین معروف بـه مسجد آذربایجانیـها بردند و کم کم انبوهی از جمعیت بـه سوی آن مسجد سرازیر شدند.
همـه محزون و اندوهگین بودند و هرکدام بـه شکلی ابراز تأسف و اندوه مـینمودند. حتی پیرمردها و بزرگترهای هیئت نیز نمـیتوانستند بی صبری و بی تابیـهای خودشان را ظاهر نسازند.
همچنانکه جنازه رسول درون طول مسیر بـه پیش مـیرفت لحظه بـه لحظه بر تعداد جمعیت افزوده مـیشد. تشییع جنازه رسول ترک بـه اندازه ای با شکوه شده بوده هست که همـهانی کـه آنرا دیده اند تعبیر شان این بود کـه انگار یک مجتهد بزرگ ازدنیـا رفته است.
حاج احمد فرشی مـیگفت:
«من درون زمان تشییع جنازه حاج رسول ده دوازده سال من داشتم و در جلوی پرچمـی کـه جلوتر از جنازه درون حرکت بود حرکت مـیکردم.
من هنوز بـه خوبی درون ذهن و خاطرم مانده هست که آن روز تشییع حاج رسول بـه اندازهای شلوغ شده بود کـه بعضی از این خانمـهای چادری و متدین تندتند از من کـه در آن زمان درون حدود دوازده سال داشتم مـیپرسیدند: آقا پسر! کدام آقا و مجتهدی از دنیـا رفته است؟ من هم جواب مـیدادم حاج رسول از دنیـا رفته است.»
آن روز درون همان اولین دقیقه های تشییع جنازه رسول درون ابتدا سر و کله یکی از مشتیـها و گردن کلفتهای تهران معروف بـه مصطفی دیوانـه پیدا شده بود.
مصطفی دیوانـه با عدهای از دوستان و هم مرامـهای خود بـه سوی تابوت رسول هجوم بودند تابوت را از دست آذربایجانیـها و بازاریـها تهران بیرون آورده و بر بالای دستهای خویش گرفتند و همچنین زمانی کـه تابوت حامل جنازه پاظر شده رسول ترک بـه نزدیکیـهای چهار راه مولوی رسیده بود مرحوم طیب نیز با جمعی از مـیدانـها و با دار و دستهاس بـه جمعیت پیوسته بودند و خود را بـه زیر تابوت رسول رسانیده بودند.
از دور بـه نظر مـیرسیده هست که به منظور حمل و گرفتن جنازه رسول دعوایی بر پا شده است، اما این دعواها بـه هیچ وجه زننده و غیر طبیعی نبوده و بلکه بسیـار هم گریـه آور و منقلب کننده بوده است.
آن روز درون هنگام تشییع جنازه رسول ترک مرحوم حاج حسین فرشی بـه یـاد یکی از حرفهای رسول افتاده بود و حالا درون گوشـهای ایستاده بود و زار زار گریـه مـیکرد. چند روز پیش از این یعنی درون روزهای مریضی و بیماری رسول، بسیـاری از دوستان و آشناهای رسول آنچنان کـه شایسته بوده هست به ملاقات و عیـادتش نرفته بودند.
به همـین دلیل رسول ترک درون چند روز پیش از این درون بستر بیماری بـه حاج حسین فرشی گفته بود: من مـیترسم شماها این جنازه مرا بسیـار غریبانـه و بی سر وصدا تشییع و تدفین کنید کـه در اینصورت من فقط ترسم از این هست که خدای ناکرده بعضی از این هم مرامـها و رفقای دوره قدیم و دوره قبل از توبه درون پیش خودشان بـه ارباب و مولای من طعنـه بزنند کـه رسول بـه سوی امام حسین (ع) رفت و حالا ببین جنازه اش را چه غریبانـه و خاموش بـه خاک مـی سپارند.
به هر حال جنازه مرحوم حاج رسول دادخواه خیـابانی تبریزی درون مـیان انبوهی از جمعیت با آن شکوه و عظمت درون تهران تشییع شد و سپس عده زیـادی از دوستان و رفقای رسول جنازه او را بـه شـهر مقدس قم منتقل د و پس از طواف بـه دور حرم مطهر حضرت فاطمـه معصومـه (ع) درون قبرستان مرحوم آیت الله العظمـی حاج شیخ عبدالکریم حائری معروف بـه قبرستان نو درون همان قبری کـه رسول ترک را درون چندی روز پیش از این بـه خود جلب و خیره کرده بود بـه خاک سپردند.
قصه قبر رسول ترک
در یکی از روزهای سرد پاییز مادر یکی از نوحه خوانـهای تهران بـه نام حاج حسین فرشی از دنیـا رفته بود و رسول ترک با جمعی از دوستانش بـه همراه حاج حسین بـه شـهر مقدس قم رفته بودند که تا جنازه آن مادر را بـه خاک بسپارند.
آنـها بعد از اینکه تابوت را بـه دور حرم مطهر حضرت معصومـه(ع) طواف مـیدهند بـه سوی یکی از قبرستانـهای نزدیک حرم بـه راه مـیافتند. یکی از کارگرها و قبرکنـهای قبرستان از قبل قبری را مـهیـا و آماده کرده بود.
او تشییع کنندگان را بـه سوی قبری آماده هدایت مـیکند. تشییع کنندگان بـه بالای آن قبر مـیرسند و رسول ترک با مشاهده آن قبر بـه یکباره حالش منقلب و متغیر مـیشود.
لحظاتی نمـیگذرد حاج حسین فرشی با دفن مادرش درون آن قبر مخالفت مـیکند او مـیگوید: چون این قبر درون زیر ناودان قرار دارد بـه هیچ وجه راضی نیستم مادرم درون اینجا دفن شود.
عاقبت قبر کن شروع بـه آماده سازی قبری دیگر درون گوشـه دیگری از قبرستان مـیکند و تشییع کنندگان مشغول دفن آن مادر درون قبر دوم مـیشوند.
با آنکه رسول ترک بر بالای قبر دوم ایستاده بود ولی بـه خوبی پیدا بود کـه او همچنان همـه حواسش پیش قبر اول مـیباشد.
حاج سید احمد تقویـان کـه یکی ازانی هست که آنروز درون آنجا حضور داشته هست مـیگفت:
«آن روز من و همـهانیکه درون آنجا حضور داشتیم متوجه شده بودیم کـه حاج رسول حالت عادی ندارد. او درون حالی کـه تندتند بـه همان قبر اول نگاه مـیانداخت بـه شدت بـه فکر فرو رفته بود. من خودم کـه در کنار حاج رسول ایستاده بودم مـیدیدم کـه او هر چند لحظه یکبار بـه سوی آن قبر خیره مـیشد و زیرو با یک حالتی خاص مـیگفت: لا اله الا الله، لا اله الا الله... با آنکه آن روز به منظور من بسیـار عجیب و غیر عادی بود کـه چرا حاج رسول بـه این اندازه نسبت بـه آن قبر حساسیت پیدا کرده هست ولی بـه هیچ وجه نمـیتوانستم فلسفه آن را حدس ب که تا اینکه هفته ها و روزهای زیـادی نگذشت کـه حاج رسول بیمار شد و از دنیـا رفت و جنازه او درست درون همان قبری کـه او را بـه خود خیره و جلب کرده بود بـه خاک سپرده شد!!
خواب مرحوم خطایی
حاج حسین نوتاش تعریف مـیکرد:
بعد از تشییع جنازه حاج رسول درون تهران کـه بسیـار پرجمعیت و با عزت برگزار شد ما با عده زیـادی از دوستان و آشنایـان بـه شـهر قم رفتیم و جنازه حاج رسول را درون یکی از قبرستانـهای نزدیک حرم حضرت معصومـه (ع) دفن کردیم و بعد از مراسم تدفین با چند نفر از دوستان با عجله و با شتاب سوار بر ماشین مرحوم آقا اسلام خطایی شدیم که تا هر چه زودتر بـه تهران برسیم و در مراسمـی کـه برای حاج رسول درون تهران گرفته مـیشد حاضر شویم.
آن روز کـه ما درون مسیر راه قم بـه تهران درون حرکت بودیم از حالات و کارهای راننده ماشین آقای خطایی پیدا بود کـه بسیـار منقلب و محزون هست .
عاقبت او خودشبه سخن گشود و در حالی کـه قطرههای اشک از چشمانش سرازیر شده بود رازی را کـه در دل داشت به منظور ما بازگو کرد و گفت:
راستش یک مدتی مـیشد کـه من با حاج رسول یک اختلاف و کدورتی پیدا کرده بودم و به دیدنش نمـیرفتم.
تا اینکه حاج رسول بـه بستر بیماری افتاد و من شنیدم کـه حال حاج رسول بسیـار وخیم و بد شده است. بـه همـین خاطر من تصمـیم گرفته بودم درون اولین فرصت بـه عیـادتش بروم و او را از خودم راضی و خشنود کنم.
اما متأسفانـه مشکلات و گرفتاریـهای روزمره زندگی این فرصت را بـه من نمـیداد. که تا اینکه دیشب زمانی کـه باماشینم بـه خارج از تهران رفته بودم و در حال بازگشتن بـه تهران بودم با خودم اندیشیدم کـه چرا من بـه این اندازه امروز و فردا مـیکنم و به عیـادت و ملاقات حاج رسول نمـیروم؟
پس همان موقع تصمـیم گرفتم که تا هر طوری کـه شده هست یکسره بـه سوی خانـه حاج رسول حرکت کنم اما باز متأسفانـه زمانی کـه من بـه تهران و به نزدیکیـهای خانـه حاج حاج رسول رسیدم ساعت از دوازده شب گذشته بود.
با این حال خودم را بـه جلوی خانـه حاج رسول رساندم و با خودم گفتم اگر از داخل خانـه سر و صدایی بیـاید درون مـی و به داخل مـیروم اما وقتی گوشـهایم را درون جلوی خانـه حاج رسول خوب تیز کردم احساس نمودم کـه خانـه حاج رسول بسیـار ساکت و خاموش هست و بهتر هست تا درون این موقع از شب مزاحم نشوم.
من دیشب خسته و ناامـید بـه خانـه ام رفتم و خوابیدم ولی درون دنیـای خواب شاهد یک رؤیـای بسیـار شگفت و منقلب کننده ای شدم.
من درون خواب دیدم کـه حاج رسول از دنیـا رفته هست و جمعیت بسیـار زیـادی درون حال تشییع جنازه حاج رسول هستند. درون همـین هنگام من نگاهم بـه وسط جمعیت افتاد و دیدم کـه در جلوی جمعیت یک خانمـی نیز درون حال حرکت است. وقتی آن زن را درون مـیان جمعیت و مردها دیدم بسیـار ناراحت و عصبانی شدم و با خودم گفتم چرا این زن بـه وسط جمعیت و به مـیان مردها آمده است؟! حتی با خودم فکر مـیکردم شاید این خانم یکی از های حاج رسول باشد.
خلاصه اینکه خودم را بـه نزدیکیـهای آن خانم رساندم و به بعضی از پیردها اشاره کردم که تا به این زن بگویند کـه از بین مردها بیرون برود، اما هیچتوجهی بـه حرفهای من نمـیکرد. بـه هیمن خاطر خوم بـه کنار آن خانم رفتم و گفتم: ببخشید خانم، اگر شما از های حاج رسول هم کـه باشید بهتر هست که هر چه زودتر از وسط جمعیت بیرون بروید، درست نیست شما درون اینجا باشید.
زمانی کـه من داشتم این حرفها را بـه آن خانم مـیگفتم یکدفعه او روی بـه من کرد و گفت: آیـا شما مـیدانی من کـه هستم؟
من هنوز جوابی نداده بودم کـه آن خانم خودش با یک حزن و اندوهی خاص ادامـه داد وگفت: من زینب هستم، این جنازه هم متعلق بـه ماست. ما خودمان حتما او را تشییع کنیم!
مرحوم آقای خطایی درون حالیکه بـه شدت گریـه مـیکرد مـیگفت: درون همان لحظهای کـه خانم حضرت زینب (ع) خودش را بـه من معرفی کرد من بـه اندازهای منقلب شدم کـه ناخودآگاه فریـاد بسیـار بلندی کشیدم و از خواب بیدار شدم و دیدم اعضای خانواده نیز با صدای فریـاد و ناله من از خواب پریده اند و در بالای سرم جمع شده اند.
من درون همان اولین دقیقه های صبح خودم را با عجله و شتاب بـه جلوی خانـه حاج رسول رساندم اما متأسفانـه مشاهده کردم صدای گریـه و ناله بلند هست و حاج رسول از دنیـا رفته است.
اما یک نکته و مسئله بسیـار شگفت و جالبی کـه فکرم را بـه خود مشغول کرده هست این هست که من امروز درون تشییع جنازه حاج رسول درست همان صحنـه هایی را دیدم کـه دیشب درون خواب دیده بودم. بـه همـین دلیل من مطمئن هستم اگر من چشمـهای بینا و با بصیرتی داشتم خانم حضرت زینب (ع) را درون تشییع جنازه حاج رسول درون بیداری نیز مـیدیدم.
دو ویژگی از رسول ترک
حاج جلیل عصری نوبری خاطراتی از صفات و عادتهای رسول ترک را نیز درون ذهن داشت و تعریف مـیکرد:
یکی از ویژگیـهای حاج رسول این بود کـه اگر او از خیـابان و کوچه و محلی رد مـیشد کـه در آنجا جلسه روضه و توسل بـه ابا عبدالله الحسین (ع) برقرار بود امکان نداشت او بی تفاوت از آنجا رد بشود و برود، بلکه به منظور دقیقه های کوتاهی هم کـه شده درون آن جلسه حضور مـی یـافت.
او حتی وقتی درون روزهای جمعه از خانـه اش بیرون مـیآمد که تا به هیئت و جلسه خاصی برود درون مسیر راهش هر پرچم و نشانـه هیئت و جلسه روضهای را مـیدید فوری وارد آن جلسه روضه مـیشد و چند دقیقه مـی نشست و بعد دوباره بلند مـیشد بـه سوی هیئت و جلسهای کـه مـیخواست برود حرکت مـیکرد.
همچنین حاج جلیل عصری مـیگفت:
یکی دیگر از ویژگیـها و خصوصیتهای حاج رسول این بود کـه او هر روز صبح وقتی از خانـه اش بیرون مـیآمد و مـیخواست بـه سوی بازار و مغازه اش برود ابتدا بـه زیـارت امامزاده ای کـه در همان نزدیکی های خانـه اش درون خیـابان خیـام بود مشرف مـیشد و بعد از زیـارت بـه مغازهاش مـیرفت. امکان نداشت کـه حاج رسول یک روز بدون زیـارت آن امامزاده بـه بازار برود.
لحظه اجابت دعاهای رسول
حاج مجید فرسادی از مداحهای اهل بیت (ع) مـیگفت:
حاج رسول درون بعضی از مواقع وقتی بـه شور و حال مـیافتاد ساعتها گریـان و نالان مـیشد و بعد از اینکه چند ساعت گریـه و زاری مـیکرد از حال مـیافتاد و خسته و بی رمق درون گوشـه ای مـینشست و با همان حالت خسته و حزینی کـه داشت بـه آرامـی و با دل شکستگی این جمله را زیرتند تند تکرار مـیکرد:
سنـه قربان اولوم حسین (ای بـه فدای تو بشوم حسین) / سنـه قربان اولوم حسین، سنـه قربان اولوم حسین...
همـیشـه وقتی حاج رسول درون این حالت مـیافتاد ما فوری بـه کنارش مـیرفتیم و حاجتهای خود را بیـان مـیکردیم که تا او از امام حسین (ع) بخواهد. چون درون این حالتها او هر دعایی کـه مـیکرد مستجاب مـیشد و رد شدنی نبود! و ما همـیشـه حاجتهای خودمان را درون این لحظات مـیگرفتیم.
عنایت حسینی
حاج حسن علیپور مـیگفت:
در یکی از روزهای عاشورا من با حاج رسول درون وسط بازار کفاشـها درون گوشـهای ایستاده بودم. ما منتظر بودیم که تا دسته های آذربایجانیـها بیـایند که تا ما هم بـه آنـها ملحق شویم.
آن روز بازار و اطراف بازار بسیـار شلوغ بود و مانند همـه روزهای تاسوعا و عاشورا جمعیت بسیـار زیـادی به منظور عزاداری و یـا تماشای عزادریـها بـه بازار آمده بودند. درون همان لحظات من مردی خوش سیما را دیدم کـه از مـیان جمعیت درون حال عبور بود. آن مرد همانندانیکه گلو درد دارند با پارچهای سیـاه گلویش را محکم بسته بود.
وقتی نگاه و چشم حاج رسول بـه آن مرد افتاد فوری بـه من گفت: حسین آقا، برو آن آقا را صدا بزن بیـاید اینجا. او حاج اکبر آقای ناظم قنات آبادی است.
از طرز و شکل صحبتهای حاج اکبر آقای ناظم معلوم گشت کـه حدسم درست بوده هست و او بـه علت گلو درد گلویش را با پارچهای بسته است. گلوی حاج اکبر آقای ناظم بر اثر عزاداریـها و نوحه خوانی های زیـاد بـه شدت متورم شده بود . حنجره او بـه اندازهای آسیب دیده بود کـه صدایش بـه سختی درون مـیآمد.
حاج اکبر آقای ناظم بـه کنار حاج رسول آمد و آن دو شروع بـه سلام و علیک د. بعد از احوالپرسی حاج رسول از حاج آقای ناظم پرسید: حاج آقای ناظم شما الان کجا مـیخواهید تشریف ببرید؟
آقای ناظم با همان صدای گرفته و بسیـار ضعیف و مریضش جواب داد:
همـینطوری کـه مـی بینی گلویم درد مـیکند و صدایم درون نمـیآید مـیخواهم بـه خانـه بروم استراحت کنم که تا انشاءالله فردا هم بتوانم به منظور خواندن و عزاداری آمادگی داشته باشم.
به نظر مـیرسید کـه حاج رسول از اینکه حاج اکبر آقای ناظم درون روز عاشورا بـه این زودی بـه خاطر گلو دردش مـیخواهد بـه خانـه برود تعجب کرده است.
حاج رسول یک نگاهی بـه حاج اکبر آقای ناظم انداخت و گفت: حاجی بگذار اول من فقط دو خط شعر به منظور شما بخوانم و بعد، آن موقع شما اگر خواستی بـه خانـه ات بروی برو.
سپس حاج رسول هر دو دستش را بر روی شانـه های حاج اکبر آقای ناظم انداخت و در حالیکه صورتش درون مقابل صورت او قرار داشت شروع بـه خواندن این یک بیت شعر نمود:
سودا زده طره جانانـه ام امروز/ زنجیر بیـارید کـه دیوانـهام امروز
من خودم درون آن لحظه با چشمـها و گوشـهای خودم شاهد بودم و دیدم زمانی کـه حاج رسول این یک بیت را با آن حالت به منظور حاج آقای ناظم خواند یکمرتبه حاج اکبر آقای ناظم سرفه ی کرد و به یکباره صدای او بـه طور کامل باز شد و دیگر از آن شدت گرفتگی صدا اثری باقی نماند!
مرحوم حجة الاسلام حسین کبیر تهرانی مـیگفت: «در آن زمان خیلی ها مرحوم حاج اکبر آقای ناظم را اول خواننده حسینی درون همـه تهران مـیدانستند.»
مجلس عزای امام حسین - ع
حاج حسن علیپور یکی از نوحه خوانـها و پیرغلامـهای امام حسین (ع) مـیگفت:
یکبار درون روز ششم محرم بـه جلسه روضه مسجد بزازها رفته بودم.
آن روز چون روز ششم محرم بود همـه از حضرت قاسم (ع) مـیخواندند. درون ابتدا این مطلب را نیز بگویم کـه در آن زمان درون مسجد بزازها رسم بود کـه در روز ششم محرم مسجد را با پرده بـه شکلی تقسیم مـید کـه در نصف مسجد مردها و در نصف دیگر زنـها بنشنند و سپس درون مـیان جلسه وقتی از حضرت قاسم خوانده مـیشد زنـها بلند مـیشدند و نقل و اینجور چیزهایی کـه در عروسیـها بر سر عروس و داماد مـیریزند از آنسوی پرده بر سر و روی مردها مـیریختند و عزاداری مـید.
با این حال جلسه آن روز آنچنان کـه باید داغ نشده بود.
زمانی کـه مرحوم شیخ محمود نیز بـه منبر رفت باز هم آن گرمـی و شور پیدا نشده بود. آن روز حاج رسول درست درون کنار منبر ساکت نشسته بود و حرفی نمـیزد.
آن مجلس حتما با تمام شدن منبر و موعظه شیخ محمود درون حدود ساعت 10 صبح تمام مـیشد ولی این شیخ محمود درون انتهای صحبتهایش روی بـه حاج رسول کرد و گفت:
«تا قبل از اینکه دعا کنیم و جلسه را ختم کنیم تو هم یک چیزی بگو رسول.»
حاج رسول هم بدون معطلی شروع بـه صحبت کرد و یکدفعه جلسهای را کـه تا آن لحظه بیحال و بیجان بود زیر و رو کرد.
اولین صحبتهای حاج رسول این بود. او خطاب بـه شیخ محمود با صدای بلند مـیگفت: جناب حاج شیخ، من الان مـیخواهم بـه لطف آقایم امام حسین (ع) یک مطلبی را بگویم کـه نـه شما درون کتابی خوانده اید و نـه (با اشاره بـه نوحه خوانـها) این بلبلهای امام حسین (ع) مـیدانند.
حاج رسول گفت:
واقعه کربلا کـه تمام شد آل الله بـه مدینـه برگشتند، آنـها بـه سر کوچه بنی هاشم کـه رسیدند یکی یکی از شترها پیـاده مـیشدند و هر کدام بـه سوی خانـه هایشان مـیرفتند اما یکدفعه دیدند کـه فاطمـه عروس همان جا سر کوچه ایستاده هست و حرکت نمـیکند، اش آمد درون گوشش گفت: م چرا اینجا ایستاده ای و به خانـه نمـیآیی؟!
حاج رسول با فریـاد و آه و فغان گفت:
فاطمـه عروس جواب داد: جان الان نمـیدانم کـه آیـا حتما به خانـه خودمان بروم یـا حتما به خانـه پسر عمویم قاسم؟!
حاج رسول با این جمله آتش و غوغایی درون مجلس افکند کـه مجلسی کـه باید که تا ساعت 10 صبح تمام مـیشد که تا ساعت 1.30 بعدازظهر ادامـه پیدا کرد و مردم یکسره گریـه مـید!
رفع گرفتاری حاج محمد
حاج محمد سنقری یکی از دوستان و رفقای صمـیمـی و چندین ساله رسول ترک بود.
و هم اکنون درون بازار تهران فروشگاه پارچه فروشی دارد.
حاج محمد از حدود سال 1324 که تا 1339 هجری شمسی درون حدود پانزده سال با رسول ترک دوستی و رفاقت داشته است.
رسول ترک از چشمـهای حاج محمد سنقری بسیـار خوشش مـی آمد. خداوند چشمـهای حاج محمد سنقری را بـه گونـهای خلق کرده هست که او هر چند ساعت هم کـه گریـه کند باز هم اشکی به منظور ریختن دارد. بنابراین او یکی از افرادی بوده هست که رسول ترک را درون گریـه های چند ساعتهاش همراهی مـیکرده است.
ایشان مـیگفت:
وقتی با حاج رسول درون صبحهای جمعه بـه جلسه روضه و عزای امام حسین (ع) مـی رفتیم بـه طور معمول جلسه از ساعت 5 صبح کـه شروع مـیشد بعضی موقعها که تا ساعت 12 ظهر طول مـیکشید و ما درون کنار حاج رسول که تا ظهر یکسره گریـه مـیکردیم.
گریـه ها و گریـه انداختنـهای پی درون پی و یکسره حاج رسول گاهی هفت هشت ساعت طول مـیکشید و تازه گاهی آن گریـه ها تمام شدنی نبود و بعضی موقعها واقعاً ما را بـه زور از مجلس بیرون مـید!
من قبل از سال 1331 هجری شمسی از راه گالش فروشی و اینجور چیزها بهب و کار مشغول بودم و مغازهام درون ابتدای خیـابان بوذرجمـهر قرار داشت.
آن مغازه اجاره ای بود و من درون هر ماه 155 تومان اجاره مـیدادم و از همان جوانی آدمـی عیـالمند بـه حساب مـی آمدم وظیفه مراقبت و نگهداری از مادر و مادربزرگم، دو که تا از هایم و م نیز بر عهده من بود.
الحمدالله از وضعیتب و کار راضی بودم و زندگی را با کم و زیـادش مـیگذراندیم که تا اینکه درون حدودهای سال 1331 چند عامل بـه مرور باعث شدند کـه اوضاع و احوال من دگرگون شود.
از طرفی مقداری از سرمایـه ام بـه خاطر ازدواج م خرج شده بود و از طرفی درب و کارم نیز کم آورده بودم.
همچنین درون همان اوضاع و احوال شرایط و مقدمات تشرف بـه مکه معظمـه به منظور من مـهیـا شد و من هم فرصت را غنیمت شمردم و با پولی کـه برای من باقی مانده بود بـه زیـارت خانـه خدا مشرف شدم.
اما از همـه مـهمتر و سخت تر این بود کـه یک روز صاحب مغازه بـه سراغم آمد و گفت: مـیخواهم اجاره مغازه را افزایش بدهم و از این بـه بعد اجاره این مغازه بـه جای 155 تومان 300 تومان خواهد بود.
من بـه هیچ وجه نمـیتوانستم اجاره 300 تومانی را قبول کنم ولی هر چه مخالفت کردم و چانـه زدم هیچ فایدهای نداشت و صاحب مغازه اصرار و تأکید داشت ارزش اجاره مغازهاش ماهی 300 تومان است. عاقبت من مجبور شدم مغازه را خالی کنم و آنرا بـه صاحبش بعد بدهم.
خلاصه اینکه کمکم درون طول چندین ماه وضعیت مالی و معیشتی ما بـه هم ریخت و من بی مغازه و بیکار شدم و هیچ درآمدی نداشتم. واقعاً وضعیت آشفته ای پیدا کرده بودم و نمـیتوانستم چه کار حتما م.
با آنکه تنگدستی و بیکاری خیلی آزارم مـیداد ولی موضوعی کـه بیشتر از هر چیز ناراحتم مـیکرد تمسخر و شماتتهای بعضی از دوستان و آشنایـان بود. آنـها بـه خاطر سفر حج و پولی کـه صرف زیـارت خانـه خدا کرده بودم مرا خیلی سرزنش و شماتت مـید.
مدتی چرخه روزگار بـه این شکل گذشت و هیچ گشایش و تغییری به منظور ما حاصل نشد که تا اینکه یکی از صبحهای جمعه سال 1331 طلوع کرد و خانـه ما پذیرای حاج رسول و بعضی از رفقای هیئتی گشت.
آن روز نوبت بـه ما رسیده بود که تا هیئت و جلسه روضه درون خانـه ما باشد و من نمـیدانستم با آن وضعیت چگونـه حتما جلسه را برگزار کنم.
مشکلات و کمبودها همـه اهل خانـه را غمگین کرده بود.
با وجود اینکه من بسیـار دقت و مواظبت مـیکردم که تا اهل هیئت و مـیهمانـها بـه هیچوجه متوجه مشکلات و ناراحتی های ما نشوند ولی خودم نیز از درون بسیـار ناراحت و دلگیر بودم.
خوب درون یـادم هست آن روز برف مـیآمد من بـه ناچار لحاف بزرگی را برداشتم و بر روی کفشـهای اهل هیئت پهن کردم که تا برف بر روی کفشـهای آنـها ننشیند که تا بعد از آن لحاف را خشک کنیم.
یکبار درون داخل حیـاط با حاج رسول روبرو شدم. حاج رسول نگاهی بـه من انداخت و گفت: حاج محمد چرا اینقدر ناراحتی، چه شده؟
من جواب دادم: چیزی نیست حاجی.
او دوباره گفت: نـه، تو ناراحتی...
من باز هم انکار کردم ولی این بار حاج رسول به منظور مرتبه سوم با کمـی تندی و عصبانیت گفت: تو ناراحتی و باید بـه من بگویی چه شده...
به ناچار بعضی از مشکلات و گرفتاریـهایم را به منظور حاج رسول بازگو کردم بـه خصوص تأکید کردم از همـه بیشتر از شماتتهای مردم بسیـار دلگیر و ناراحتم.
حاج رسول بعد از اینکه بـه حرفهای من گوش داد فوری و با عجله بـه اتاق و جلسه روضه بازگشت. او درون گوشـهای از اتاق روی بـه سوی کربلا ایستاد و با گریـه و اشکی شدید شروع بـه توسل بـه ابا عبدالله الحسین (ع) نمود.
او با همان لفظی کـه اغلب اربابش را صدا مـیزد یعنی با کلمـه ترکی «آی پیغمبر اوغلی» (یعنی ای پسر پیغمبر «ص») شروع بـه ناله و زاری کرد و در ظرف چند لحظه انقلاب و شوری بر پا کرد.
حاج رسول خطاب بـه امام حسین (ع) مـیگفت:... ای پسر پیغمبر ما نوکرهای شما هستیم... آقا جان شما چرا راضی هستید مردم نوکرهای شما را شماتت کنند... آقا جان راضی نباشید وضع بـه این شکل باقی بماند...
او آن روز درون حالیکه دلهای همـه ما را شکسته بود و همـه را بـه شدت گریـان کرده بود بـه دور اتاق مـیچرخید و ناله کنان و با صراحت از آقا و مولایش درخواست مـیکرد که تا گرفتاری های ما را رفع کند.
آن روز تمام شد و من درون فردای آن روز درون روز شنبه بی هدف و بی اختیـار از خانـه بیرون آمدم و بدون هیچ علتی سر از یکی از خیـابانـهای تهران درون آوردم و با یک شخصی روبرو شدم.
آن شخص که تا مرا دید گفت: حاج محمد امروز درون نزد صاحب مغازه ات بودم او سراغت را مـیگرفت و کار واجبی با تو داشت.
من هم همان موقع بـه راه افتادم و به نزد صاحب مغازه رفتم. او که تا مرا دید با خوشرویی و مـهربانی از من استقبال کرد و گفت: من هرچه فکر کردم مـیبینم مستأجری بـه خوبی و خوش حسابی تو پیدا نمـیکنم.
هنوز مغاره خالی هست و بهی اجاره نداده ام بـه دلم افتاده هست دوباره خودت بیـایی و مغازه را اجاره کنی.
شما فقط دوباره برگرد، من از این بـه بعد فقط ماهی 90 تومان از تو اجاره مـیخواهم!
پیشنـهادی کـه صاحب مغازه مـیکرد خیلی عجیب و به دور از انتظار بود.
با توجه بـه اشکال تراشی ها و اعتراض های من باز هم بر گفته اش تأکید و اصرار داشت. او حتی شرط کرد کـه پسرانش هیچ حقی به منظور دخالت ندارند و من که تا هر موقعی کـه دلم بخواهد مـیتوانم درون آن مغازه بمانم.
به هر حال همان روز آن مغازه را با ماهی 90 تومان اجاره کردم و در این فکر بودم کـه چگونـه لوازم و ای شغل قبلی را مـهیـا کنم کـه باز هم بـه طور تصادفی با یکی از بازاریـها برخورد کردم.
او بـه من سفارش و توصیـه کرد بـه شغل قبلی بر نگردم و به پارچه فروشی بپردازم. من هم ناخودآگاه قبول کردم و با آنکه تجربهای از پارچه نداشتم مغازهام را بـه پارچه فروشی تبدیل کردم و خدا را شکر روز بـه روز بـه سرعت وضع و حالم مـیزان و مطلوب شد و الان من هر چه دارم از ارباب و مولای حاج رسول از حضرت سید الشـهداء امام حسین (ع) دارم.
آگاهی از ضمـیر
حاج حسین آذرمـی از اقای اسماعیل طایفی نقل مـیکرد :
من یک روز بـه یکی از جلسه های آذربایجانی ها رفته بودم. آن روز آن جلسه بسیـار شلوغ بود و جمعیت زیـادی درون مجلس حاضر بودند. حاج رسول نیز درون گوشـهای درون آن سوی مجلس نشسته بود. من آن روز درون یک حالت خاصی بودم و از نوحه خوانیـها و مرثیـه خوانیـهای مداحها گری هام نمـیگرفت، اما دلم بـه شدت گرفته بود و دلم مـیخواست به منظور امام حسین (ع) گریـه کنم و اشک بریزم.
در همان موقع درون ذهنم نیت و آرزو کردم کـه ای کاش درون کنار و در نزدیکی های حاج رسول نشسته بودم و او بلند مـیشد چند بیتی مـیخواند و مرا بـه گریـه مـی انداخت.
از زمانی کـه من این نیت را کردم لحظه های زیـادی نگذشت کـه دیدم حاج رسول بلند شد و به نزدیکی های من آمد و شروع بـه خواندن کرد سپس حاج رسول درون بین شعرها و مرثیـه هایی کـه مـیخواند یک نگاهی بـه سوی من انداخت و گفت:
ایی کـه مـیخواستی من به منظور تو بخوانم و گریـه کنی بعد خوب گوش کن .
مرثیـه حضرت علی اکبر (ع)
حاج حسن نوتاش یکی از نوحه خوانـها و پیر غلامـهای امام حسین (ع) مـیگفت:
یک روز درون خانـه یکی از دوستان، جلسه روضهای بر پا بود کـه حاج رسول نیز درون آنجا حضور داشت. آن روز حاج رسول تندتند یک قطعهای از یک شعر ترکی را با گریـه مـیخواند و از شاعر و سراینده آن شعر تعریف و تمجید مـیکرد. آن شعر بـه قدری حاج رسول را منقلب کرده بود کـه او مـیگفت:
این مصرع بـه قدری خوب و عالی هست که حتما آنرا بر سر چهار راهها نصب کنند که تا همـه مردم آنرا ببینند. آن قطعه و مصرع این بود که:
آدون علی دی آتام سان آتام سنـه قربان
این شعر زبان حال امام حسین (ع) خطاب بـه حضرت علی اکبر (ع) هست که مـیفرماید:
نامت علی هست پدرم هستی پدرم بـه فدای تو
از سوی دیگر صاحبخانـه از این شعر بسیـار ناراحت شده بود. او بالاخره با صدای بلند گفت: این شاعر آدمـی بسیـار بی ادب بوده است. او با این شعرش بـه حضرت امـیرالمومنین (ع) جسارت کرده است، معنا ندارد کـه حضرت امـیر (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشوند...
بعضی از حاضرین نیز استدلالهای صاحبخانـه را تأیید د و شروع بـه کوبیدن آن شاعر نمودند ولی حاج رسول با جدیت و بدون هیچ تردیدی از آن شاعر و شعرش دفاع مـیکرد و از حرفش بر نمـیگشت.
حاج رسول مـیگفت: این شاعر کـه نمـیخواهد بگوید کـه نعوذبالله حضرت امـیرالمومنین علی (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشود، بلکه این یک نوع مرثیـه خوانی است. مگر حضرت زینب (س) نیز درون روز عاشورا خطاب بـه امام حسین (ع) نمـیگفت: پدر و مادرم بـه فدای تو... .
اما بعضیـها بـه هیچ وجه این استدلالها را قبول نمـید و مـیگفتند: شیعه حتما مؤدب باشد و حریمـها خط مرزها را نشکند.
آن روز مرحوم حاج ولی الله اردبیلی نیز درون مجلس حاضر بود و ساکت و خاموش با دقت بـه آن بحثها و گفتگوها گوش مـیداد. یکی دو روز از این قصه و جریـان گذشت که تا من با مرحوم حاج ولی الله اردبیلی روبرو شدم. مرحوم حاج ولی الله اردبیلی که تا مرا دید فوری قضیـه و گفتگوهای جلسه روضه را یـادآوری کرد و گفت: «آن روز درون آن جلسه واقعاً به منظور من شبهه و اشکال درست شده بود کـه حق با کیست؟
و از طرفی هم بـه حاج رسول خیلی ایمان و اعتقاد داشتم و او را عاشق و دلسوختهای مـیدانستم کـه نباید بدون حساب و کتاب و از روی هوای نفس سخنی بگوید.
به همـین خاطر من همانروز بـه آقا اباعبدالله الحسین (ع) متوسل شدم و عرض کردم: آقا جان، حق با کدامـیک از آنـهاست؟
صاحبخانـه درست مـیگوید یـا حاج رسول؟
من همان شب درون رؤیـای شگفت مشاهده کردم کـه به تنـهایی درون یک اتاقی نشسته ام. آنگاه صدایی بـه گوشم رسید کـه مـیگفت که تا لحظاتی دیگر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) بـه آنجا تشریف مـیآوردند. لحظاتی گذشت و من بـه یکباره مشاهده کردم کـه یک نوری بـه داخل اتاق تابید و همـه فضای اتاق را فرا گرفت.
سپس آقا امام حسین (ع) و به دنبال ایشان حضرت ابوالفضل العباس (ع) وارد اتاق شدند و من دیدم و شنیدم کـه حضرت امام حسین (ع) خطاب بـه حضرت ابوالفضل (ع) فرمودند:
«بیـا برادر بیـا، بیـا کـه هم من فدای علی اکبر بشوم و هم تو فدای علی اکبر بشوی...»
و درون همـین موقع من بـه قدری منقلب شدم کـه از خواب پ.
حاج اصغر زاهدی کـه در آن جلسه حضور داشته است. مـیگفت: من هم آن روز درون آن جلسه بودم و مرحوم آقای حاج ولی الله اردبیلی خوابش را به منظور من نیز تعریف کرد.
من درون آن روزها درون بیرون از آن مجلس با حاج رسول بـه طور کامل صحبت کردم. حاج رسول آدمـی بسیـار معقول و حرف گوش کن بود. با آنکه حاج رسول یکی از حسینی ها و عاشقهایی بود کـه پس از او هنوز نظیرش نیـامده هست اما هیچگونـه خودبینی و ادعایی نداشت و آن روز هم وقتی با او صحبت مـیکردم خیلی زود قانع شد و قبول کرد کـه باید حریم ها را نگاه داشت و با یک تواضع و فروتنی گفت: من کـه سواد ندارم و چیزی نمـیفهمم، شماها حتما در هر جایی کـه من حرفهای اشتباه و نامعقول مـی بـه من تذکر بدهید. چون من گاهی درون این جلسات بـه قدری داغ مـیشوم کـه بی اختیـار یک حرفهایی بر قلب و زبانم جاری مـیشود.
و جالبتر این بود کـه حاج رسول بعدها زمانی کـه مجلس تمام مـیشد گاهی بلافاصله بـه سوی من مـیآمد و مـیپرسید: امروز کـه اشتباه نداشتم؟
بدرقه ضریح حضرت رقیـه (ع) درون تهران
حاج محمد احمدی صائب یکی از شاعرها و نوحه خوانـهای اهل بیت ( ع ) مـیگفت:
سالها پیش یک ضریحی را به منظور مرقد مبارک حضرت رقیـه (ع) ساخته بودند و زمانی کـه مـیخواستند آن ضریح را بـه سوریـه منتقل کنند آن را شـهر بـه شـهر درون یک جاهایی قرار مـیدادند که تا مردم بیـایند تماشا کنند.
یکبار درون تهران نیز مدتی آن ضریح را درون حیـاط یک خانـه ای قرار داده بودند و مردم دسته دسته به منظور تماشا بـه آن خانـه درون رفت و آمد بودند و البته یک نذر و نیـازها و کمکهایی نیز مـید.
یک روز من نیز به منظور دیدن و تماشای آن ضریح بـه آن خانـه کـه در خیـابان ری بود رفتم. آن خانـه حیـاط بسیـار بزرگی داشت و دور که تا دور حیـاط را اتاقهای متعدد احاطه کرده بود. آدمـهای زیـادی بـه آنجا آمده بودند، متوجه شدم حاج رسول نیز درون آنجا حضور دارد.
به سختی درون کنار حاج رسول بر زمـین نشستم.
کم کم صدای حاج رسول کمـی بلندتر شد و جمعیت زیـادی کـه در نزدیکیـهای آن اتاق نشسته بودند روی بـه سوی او د یک مرتبه حاج رسول از جایش بلند شد و با صدای بلند و با سوز و اشک فریـاد کشید:
«چهی مـیگوید اولین زائری کـه سیدالشـهداء را زیـارت کرد جناب جابربن عبدالله انصاری است؟! نـه او اولین زائر نبود. اولین زائر همـین سه ساله همـین ک است.
جابر بن عبدالله وقتی درون روز اربعین بـه کربلا آمد خاک را بوسید ولی این سه ساله درون شب یـازدهم محرم درون آن تاریکیـهای شب بـه قتلگاه رفت و جنازه عریـان پدرش امام حسین (ع) را زیـارت کرد و بوسید...»
گریـه و زاری همـه آن خانـه را فرا گرفت .
حاج رسول دوباره گریـان و نالان صدایش را بلند کرد و گفت:
«... ای مردم درون این دنیـا دو نفر بودهاند کـه وقتی از دنیـا مـیرفتند سه نفر از ا معصوم (ع) بر بالای سر آن دو حاضر بوده اند. یکی از آن دو نفر حضرت فاطمـه زهرا (س) هست زمانی کـه خانم از دنیـا مـیرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حضور داشتند، حضرت علی (ع) امام حسن (ع) و امام حسین (ع).
ای مردم یک نفر دیگری هست کـه وقتی از دنیـا مـیرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حاضر بودند و آن شخص همـین سه ساله حضرت رقیـه (ع) مـیباشد.
وقتی حضرت رقیـه (ع) درون خرابه شام درون حال جان بود یکی امام سجاد (ع) بود کـه در خرابه حضور داشت و دومـین معصوم و امام نیز حضرت امام محمد باقر (ع) بود کـه در سنین کودکی بـه سر مـیبرد و در آغوش مادرش درون آن خرابه شام و در بالای جنازه رقیـه (ع) حاضر بود.»
سپس حاج رسول درون حالیکه بسیـار منقلب شده بود با سوز و گداز و گریـه و اشک فریـادش را بلندتر کرد و گفت:
«... آی مردم و سومـین امام و معصومـی کـه در آن لحظه بر بالای جنازه این سه ساله حاضر بود سر بریده پدرش امام حسین (ع) بود!... یـا حسین یـا حسین یـا حسین...»
روز شـهادت حضرت موسی بن جعفر (ع)
آقای حاج سید مجتبی هوشی السادات یکی از اعضاء و نوحه خوانـهای هیئت صنف بزازهای بازار تهران مـیگفت:
«از قدیم درون بازار تهران رسم بود کـه به غیر از محرم درون بعضی از روزها و مناسبتهای دیگر نیز دستههای عزاداری بـه گردش درون مـی آمدند، البته نـه با کیفیت روزهای تاسوعا و عاشورا. یکی از آن روزها بیست و پنج ماه رجب مصادف با سالروز شـهادت حضرت امام موسی بن جعفر (ع) بود.»
در یکی از سالهای رژیم طاغوت بدون اعلام قبلی تصمـیم گرفته بود که تا از حرکت دسته ها و هیئتهای عزاداری درون سالروز شـهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) جلوگیری کند.
آن روز یکی از سرهنگهای شـهربانی کـه یکی از مسئولین بلند پایـه بود خودش بـه بازار آمده بود که تا با قلدری جلوی هیئتها را بگیرد و بدون سر و صدا هیئتها و دسته های عزاداری را درون وسطهای بازار متفرق کند.
بعد از اینکه این خبر درون بین بسیـاری از دسته ها و هیئتها پیچید تعدادی از دسته ها و هیئتها بـه راه افتادند . حاج رسول با آنکه همـیشـه درون انتهای هیئت حرکت مـیکرد ولی آن روز بر عآمده بود درون جلوی اولین دسته ایستاده بود و گریـه کنان بـه پیش مـیرفت.
رسول ترک کـه از همـه جلوتر درون حرکت بود که تا نگاهش بـه آن سرهنگ افتاد با یک سوز و حالی خاص و با همان لهجه غلیظ ترکی کـه داشت گفت:
«جناب سرهنگ آمده اید بازار خوش آمدی، ما داریم مـیرویم جنازه یک مظلومـی را، جنازه حضرت موسی بن جعفر (ع) را از روی زمـین برداریم. جناب سرهنگ! شاید غلامـها و سربازهای هارون نگذارند ما جنازه را برداریم خواهش مـیکنم شما هم بیـا بـه ما کمک کن ما جنازه را برداریم.»
چهار سوی کوچک را سکوت فرا گرفته بود و همـه حاضرین بـه رسول ترک و آن سرهنگ خیره شده بودند و منتظر عالعملهای آن سرهنگ بودند. اما یکدفعه سکوت شکسته شد و همـه با حیرت دیدند کـه آن سرهنگ کـه به شدت تحت تأثیر حالتها و حرفهای حاج رسول واقع شده بو شروع بـه گریـه نمود.
آن روز با این اتفاقی کـه افتاد دسته های عزاداری بدون هیچ مزاحمتی بـه راهشان ادامـه دادند.
امان نامـه
رسول ترک از فصل پاییز درون بستر بیماری افتاده بود و روز بـه روز حالش بدتر مـیشد. بعضی از دوستان وانیکه با او آشنایی و رفاقتی داشتند تک بـه تک و یـا گروه گروه به منظور عیـادت بـه خانـه رسول مـی آمدند و مـیرفتند.
در یکی از آن روزها حاج ابراهیم سلماسی با عده ای بـه عیـادت رسول ترک رفته بودند. آنـها از رسول پرسیده بودند: حالت چطور است؟
رسول جواب داده بود: «الحمد لله... فقط از خدا مـیخواهم کـه مرگ را بر من مبارک کند.»
حاج ابراهیم سلماسی پرسیده بود: حاج رسول درون چه حالتی مرگ مبارک خواهد بود؟
رسول جواب داده بود:
«مرگ موقعی به منظور من مبارک خواهد شد کـه قبل از اینکه حضرت عزرائیل تشریف بیـاورد مولایم امام حسین (ع) بر سر بالینم حاضر باشد.»
رسول ترک درون طول عمرش این آرزو را بـه خیلی ها گفته بود.
او یکباره بـه حاج حمـید واحدی گفته بود:
«من بـه جناب عزرائیل جان نخواهم داد مگر اینکه اربابم بالای سرم باشد که تا ابتدا از اربابم امان نامـه بگیرم و بعد با آن امان نامـه از این دنیـا بروم و البته یک توقع و امـید اضافی نیز دارم و آن توقع این هست که درون زیر آن امان نامـه یک امضای کوچولو نیز وجود داشته باشد.»
حاج حمـید واحدی پرسیده بود آن امضای کوچولو چیست؟
رسول ترک جواب داده بود: « منظورم از آن امضای کوچولو، امضای حضرت علی اصغر (ع) مـیباشد.»
کمک بـه خانواده های بی سرپرست
آقای محمد تقی ثبوتی سالها درون بازار همسایـه دیوار بـه دیوار رسول ترک بوده است.
ایشان تعریف مـیکرد:
سالها پیش درون زمان حیـات حاج رسول سرای جمـهوری سرایداری داشت بـه نام جعفر آقای منظوری.
این جعفر آقا یک رابطه خوب و دوستانـهای با حاج رسول داشت. یک روز حاج رسول کـه ظاهراً بـه کمک احتیـاج داشته هست این جعفر آقا را صدا مـیکند و به او مـیگوید: اگر کاری نداری بیـا با هم بـه جایی مـیرویم و برمـیگردیم. بعدها مرحوم جعفر آقای منظوری تعریف کرد:
آن روز با حاج رسول بـه یکی از محله های تهران رفتیم. کوچه بـه کوچه رفتیم که تا بالاخره حاج رسول درون جلوی خانـه ای ایستاد و شروع بـه در زدن کرد.
لحظاتی بعد خانمـی درون را باز کرد. آن زن مانندانیکه درون انتظار باشند درون را باز گذاشت و به داخل خانـه بازگشت. حاج رسول یک بفرمایی بـه من گفت و سپس ما نیز پشت سر آن زن داخل خانـه شدیم.
وقتی وارد اتاق شدیم من دیدم چند نفر که تا بچه کوچک و قد و نیم قد درون داخل آن اتاق مشغول بازی هستند. از سر و روی آنـها پیدا بود کـه یتیم و بی سرپناه هستند و در فقر و تنگدستی زندگی مـیکنند.
من آن روز از رفتار و برخوردهایی کـه حاج رسول با آنـها داشت فهمـیدم کـه او همـیشـه و هر چند وقت یکبار بـه آنـها سر مـیزند و به آنـها کمک و رسیدگی مـینماید.
در همـین رابطه حاج حمـید واحدی مـی گفت:
زمانی کـه حاج رسول رحلت کرد واز دنیـا رفت بسیـاری از آدمـهای بی بضاعت و فقیر بـه آشنایـان و نزدیکان حاج رسول مراجعه د و بیـان داشتند کـه حاج رسول بـه آنـها رسیدگی و کمک مـی کرده است.
حتی بسیـاری از آنـها گفته بودند کـه او بـه صورت ماهیـانـه و یـا هفته بـه هفته بـه آنـها کمکهای مالی مـینموده است.
من خودم نیز درهمان روزها و هفته های اولی کـه حاج رسول از دنیـا رفته بود چند مورد را خودم با چشمـهای خودم دیدم کـه چند که تا از این خانواده های گرفتار و فقیر کـه تازه از فوت حاج رسول با خبر شده بودند با بچه های خردسالشان بـه جلوی مغازه حاج رسول آمده بودند و ابراز تأسف و اندوه مـید. آنـها خودشان اظهار مـیداشتند کـه حاح رسول بـه طور مرتب و ثابت بـه آنـها کم مـیکرده است.
دعا به منظور رفیقی قدیمـی
آقای حاج جلیل عصری نوبری یکی از دوستان رسول ترک یکبار درون کربلای حسین (ع) شاهد یک برخورد و خاطره جالبی از رسول ترک بوده است. ایشان مـیگفت:
سالها پیش درون یک ماه رمضان با دو سه نفر از تبریزیـها از تبریز بـه کربلا مشرف شده بودیم. یکی از همراهان و همسفریـهای ما شخصی بود بـه نام آقا مـهدی. او درون آن زمان با آنکه با ما بـه کربلا آمده بود ولی آدمـی معتقد و اهل ولایت نبود.
یک روز من با این آقا مـهدی بـه منزل یکی از ریش سفیدها و پیرمردهای آذربایجانی مقیم کربلا رفتیم.
آن روز درون خانـه آن آقای آذربایجانی جلسه روضه و توسل بر پا بود. حاج رسول نیز کـه در آن ماه رمضان درون کربلا بـه سر مـیبرد بـه آن مجلس آمده بود.
در همان لحظات من متوجه شدم کـه این دوستم آقا مـهدی بـه صورت حاج رسول خیره شده هست ویک نگاه های خاص و کنجکاوانـهای بـه او دارد.
بعد از لحظاتی آقا مـهدی همانندانیکه بـه یکباره چیزی بـه یـادشان آمده باشد تند تند زیرمـیگفت:... ای بابا این را کـه مـیشناسم... او خودش است... او همان رفیق ماست...
آقا مـهدی درون همان وسط مجلس بـه من گفت: این شخص چرا اینجوری مـیکند، من او را خوب مـیشناسم، او از دوستان و رفقای قدیم ما درون تبریز بود. من و او درون جوانی چه خوش گذرانی ها و بساطهایی کـه با هم نداشتیم. او از آن آدمـهای...
من فوری جواب دادم: آقا مـهدی حالا فعلاً ساکت باش من هم مـیدانم کـه او درون جوانی چه کاره بوده هست ولی او حالا توبه کرده است.
آقا مـهدی با آن روحیـات و اندیشـههایی کـه داشت از حرفهای من خیلی بـه تعجب آمده بود. او نمـیتوانست باور کند آدمـی را کـه او سالها پیش از این مـیشناخته هست این چنین 180 درجه تغییر کرده باشد.
بعد از اینکه مجلس تمام شد آقا مـهدی با عجله خودش را بـه کنار حاج رسول رساند و خودش را معرفی کرد و شروع بـه یـادآوری بعضی از خاطرات روزهای جاهلی و معصیت نمود.
حاج رسول نیز او را تحویل گرفت و اظهار داشت کـه از همان ابتدا او را بـه جا آورده و شناخته است.
آقا مـهدی با قاطعیت و تمسخر مـیگفت: من کـه نمـیتوانم باور کنم کـه تو درون باطن بـه این اندازه عوض شده باشی و راستی راستی بـه کلی همـه لذتهای دنیـایی و آن حال و هوای قبلی را بـه همـین راحتیـها رها کرده باشی...
حاج رسول با مـهربانی و سکوت بـه حرفهای آقا مـهدی گوش مـیداد. وقتی صحبتهای آقا مـهدی تمام شد حاج رسول آهی کشید و گفت: «هر چند کـه من همـیشـه بـه یـاد همـه آنـهایی کـه با هم یک نان و نمکی خورده ایم هستم و همـیشـه به منظور آنـها دعا و طلب خیر مـیکنم ولی همـین الان درون همـین مکان به منظور تو این دعای خاص را مـیکنم و از خدا مـیخواهم که تا خداوند لااقل فقط یک هزارم از حالی را کـه به من عنایت کرده و چشانده هست به تو نیز بچشاند که تا تو اول که تا حدودی بتوانی بفهمـی کـه من هم اکنون درون چه دنیـایی و عالمـی زندگی مـیکنم، که تا در آنموقع بتوانی خوب درک کنی کـه من چگونـه توانسته ام بـه همـین راحتی آن حال و هوای قبلی را رها سازم و فراموش کنم»
وقتی حاج رسول به منظور آن رفیق و دوست دیرین هاش آن دعای خاص و عارفانـه را کرد فقط از چند روز نگذشت کـه من با چشمـهای خودم دیدم کـه دعای حاج رسول درباره آقا مـهدی مستجاب شده است. آقا مـهدی نیز اهل گریـه و اشک شده بود. دعای حاج رسول رفیق و هم کاسه جوانی را نیز بـه ولایت وصل کرده بود.
عید نوروز
از خاطرات و گفته های دوستان و رفقای رسول ترک معلوم مـیشود کـه در هر زمانی کـه مقدمات و شرایط تشرف بـه عتبات عالیـات به منظور رسول ترک مـهیـا و آماده مـیشده هست او بی درنگ بار سفر را مـیبسته و به سوی کربلا بـه راه مـیافتاده است.
با این حال یکی از عادتهای او این بوده کـه همـیشـه و اغلب درون روزهای عید نوروز، زمانی کـه مردم بـه سرگرمـیهای رسومات و سنتهای نوروز مشغول بودند او درون این روزها درون کربلای امام حسین (ع) مشرف بوده است.
آقای نوتاش مـیگفت:
روزی از حاج رسول پرسیدم: حاجی شما چرا مقید شدهای درون روزهای عید نوروز درون کربلا باشی، چرا این اهتمام و تقید بـه حضور داشتن درون کربلا را درون روزهایی همچون تاسوعا و عاشورا و یـا اربعین و از اینگونـه روزها نداری؟!
در همان لحظهای کـه این سؤال را از حاج رسول مـیپرسیدم دیدم کـه قطرههای اشک درون چشمـهای حاج رسول حلقه زد و سپس او با یک دل شکستگی و با همان چشمـهای اشک آلوده اش گفت:
«حسین آقا! من درون طول سال رویم سیـاه مـیشود، بعد به این امـید و آرزو همـیشـه درون انتهای سال بـه نزد آقا و مولایم مـیروم که تا انشاء الله همـه این رو سیـاهی های سال پاک شود.»
نصیحتهای رسول
آقای حسین علیپور مـیگفت:
یک روز حاج رسول بـه من گفت:
حسین آقا! اگر فردا صبح کاری نداری فردا ساعت شش درون سر کوچه ما باش که تا با هم بـه جلسه هیئت لباس فروشـها برویم کـه حاج شیخ رضا سراج نیز درون آنجا منبر مـیرود.
فردای آن روز من بـه همان جایی کـه با حاج رسول قرار گذاشته بودیم رفتم و با هم بـه سوی هیئت لباس فروشـها بـه راه افتادیم. درون بین راه از صحبتهای حاج رسول متوجه شدم کـه او انتظار دارد که تا من هم درون آن هیئت بخوانم، بـه همـین خاطر بـه او گفتم: حاج رسول! شما لطف دارید کـه دوست دارید من هم درون آن هیئت بخوانم، اما آنـها فارس هستند و من فقط از شعرهای ترکی حفظ هستم و به شعرها و نوحه های فارسی خیلی کم آشنایی دارم.
حاج رسول همانندانیکه توقع و انتظار نداشته باشند کـه یک حرف نادرستی را از شخصی بشنوند بـه یکباره منقلب شد. او درون حالیکه صدایش را کمـی بلند کرده بود با گریـه بـه من گفت:
حسین آقا! حقیقت را پیدا کن شما همـیشـه حتما زبان حالت این باشد:
زینبم هارا گدیم هارام وار هارا گدیم
(یعنی: زینبم کجا بروم؟ من دیگر کجا دارم و کجا مـیتوانم بروم)
حاج رسول با آن گریـه و با آن حالتی کـه آن یک بیت شعر را مـیخواند بـه من حالی کرد کـه برای یک مداح و نوحه خوان اینجا و آنجا و همزبان و غیر همزبان و آشنا و غیر آشنا هیچ معنایی ندارد و همـیشـه حتما مانند مصیبت زده ها حماسه کربلا باشد.
سپس حاج رسول بـه من گفت: حسین آقا! بـه شما وصیت و سفارش مـیکنم که تا به جلسه ها و هیئتهای غریبه نیز زیـاد بروی.
من گفتم: حاج رسول! بـه چه منظوری حتما به جلسه های غریبه و ناآشنا بروم؟
او جواب داد: درون جلس ههای غیر آشناها و غریبه ها نـه آنـها شما را مـیشناسند و نـه شما آنـها را مـیشناسی، بـه همـین خاطر اخلاص و حضور قلبت خیلی بیشتر خواهد شد.
و قصه جالبی هم کـه آن روز اتفاق افتاد این بود کـه زمانی کـه ما بـه جلسه هیئت لباس فروشـها وارد شدیم حاج شیخ رضا سراج درون بالای منبر مشغول روضه خوانی درباره حضرت زهرای مرضیـه (س) بود. که تا چشم مرحوم حاج شیخ رضا سراج بـه حاج رسول افتاد فوری حاج رسول را صدا زد و گفت: رسول بیـا کـه به موقع آمدی بیـا به منظور ما ترکی بخوان.
حاج رسول نیز بلافاصله گفت: من امروز خودم نمـیخواهم بیشتر از دو خط بخوانم، من امروز یکی از نوکرهای امام حسین (ع) را آوردهام بقیـه اش را او به منظور شما مـیخواند.
سپس حاج رسول با صدای بلند شروع بـه خواندن این اشعار نمود:
قوی دیوم من یـا علی آغلا نوایـه سنده گل
من گدنده باش آچیخ کرببلایـه سنده گل
(زبان حال حضرت زهرا (س): یـا علی اجازه بفرما بـه تو وصیت کنم و بگویم کـه در آن لحظه های گریـه و زاری تو هم حتماٌ بیـایی. یـا علی درون آن زمانی کـه من با سری بـه سو ی کربلا مـیروم تو هم حتماً بیـایی)
کوفه ده اول گجه مطبخ سرایـه سنده گل
ور حسین اوغلوم اولان منزلده واردور نـه جلال
(یـا علی بـه شـهر کوفه درون همان اولین شب بـه تنور آن خانـه نیز تو هم حتماً بیـا و ببین کـه در آن خانـهای کـه حسینم درون آنجاست چه جلالی بر پاست)
و بعد حاج رسول بـه من اشاره کرد کـه بقیـهاش را من بخوانم و من هم کـه دیگر هیچ چارهای جز خواندن نداشتم شروع بـه خواندن شعرهای ترکی نمودم.
[زندگینامـه رسول ترک - زندگینامـه علمای عرفان ع عروس سنه]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 19 Aug 2018 07:41:00 +0000